هفت ماهگی

 

 

دیگه واقعاْ‌ مرد شدم 

البته این عکس اون روز نیستا 

اون روز فقط گریه کردم  

می دونید کدوم روز رو می گم دیگه 

خ ت ن ه 

شش ماهگی

 

 

دیگه واقعاً بزرگ شدم

حالا می تونم مثل آدم بزرگها غذا بخورم 

آخ جون 

پنج...شش

 

پنج ماهگی هم تموم شد رفتم توی شش ماهگی  

 

ولی چقدر زمان زود می گذره 

 

خدا به داد اون سالی برسه که در چنین روزی باید برم مدرسه  

 

فکر کنم دیگه چیزی نموده باید خودم رو آماده کنم

امان از این خاله ها

 

 

مثلا می خوان یه وبلاگ اپدیت کنند  

همش بهونه می یارن  

یه روز می گن «ببخش وقت نکردم، سرم شلوغ بود»

الان هم که می گن «ببخش مانیتورم سوخته» 

آخه خاله ی من یا یک کاری رو قبول نکن یا وقتی قبول می کنی پای لرزش هم بشین دیگه. 

(گله گذاری بسه دیگه) 

ببینید چقدر آًقا شدم  

پستونک

 

 

این هم من و پستونکم 

مال خودمه  

به کسی نمی دهم

یک ماهگی

 

 

دیگه کم کم دارم بزرگ می شم 

گریه

 

 

می شه وقتی یه چیزی می خوام زود بهم بدید؟؟ 

آخه زشته مردم من و اینجوری ببینند 

 

راستی امروز سالگرد ازدواج مامان و بابا است 

مبارکه 

به پای هم پیر شید

چشم

 

 

این هم چشمهای زیبام 

 

دل درد

 

 

تا ساعت سه شب بیدار بودم آخه بابا جون دلم درد می کرد 

نمی شد این قطره که الان بهم دادید و باعث شد اینجوری راحت بخوابم رو زود تر می دادید  

چه جوری دیگه باید بهتون بگم 

من که این همه جیغ و داد کردم 

از دست شما مامان و بابا (شوخی کردم) 

دوستتون دارم

من و دکتر محتشمی

 

 

اینجا شش روزمه ، اولین باری بود که دکترم رو دیدم . دکتر محتشمی 

البته اولین بار هم بود که ترافیک و دود و هوای آلوده رو تجربه کردم 

خدا به دادم برسه با این همه دود